دو روز پیش با بابا و مامان رفتم دوباره منو تو تلویزیون نی نی ها ببینن و برام دست تکون بدن ولی هی تلویزیون و این ور اون ور کردن و به هم نیگاه می کردن بعدشم گفتن قلبم نمیزنه ! یا قلب ندارم یا نفهمیدم چی چی نیستم و ... فقط این و فهمیدم که مامان منا برام گریه کرد و . .. گیج شده بودم که پس من چی شدم ؟! تا اینکه یه فرشته اومد و بهم گفت خونه ات عوض شده ! من از شیمل مامانم رفته بودم تو قلبش ، جایی که خیلی بهتره و فضاش به اندازه یه دریا بزرگه ، خیلی خوشحال شدم بعدشم بهم گفتن که فعلا اجازه ورود به دنیا رو ندارم خواستم اعتراض کنم که کی این اجازه رو نداده ، به بابام میگم دعواش کنه ! ولی قبل از اینکه حرف بزنم فرشته ...